((-نازلی !بهار خنده زدو ارغوان شكفت .
در خانه ،زير پنجره گل داد ياس پير.
دست از گمان بدار !
با مرگ نحس پنجه ميفكن !
خاصه در بهار ...))
نازلی سخن نگفت ؛
سرافراز
دندان خشم بر جگر خسته بست ورفت ...
((-نازلی سخن بگو !
مرغ سكوت ،جوجه مرگی فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته است !))
نازلی سخن نگفت ؛
چو خورشيد
از تيرگی برآمدو در خون نشست ورفت ..
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
يك دم درين ظلام درخشيد وجست ورفت...
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گل دادو
مژده داد:((زمستان شكست !))
و
رفت ..
احمد شاملو
نظرات شما عزیزان:
|